خاطرات کودکی

شماهم می تونید برای فرزندتون این ایده رو اجرا کنید.من کاظمم معروف به باباتی.قصد دارم زندگی یک‌کودک به نامِ علی که عزیزترین شخصِ دنیای منه رو اینجا بنویسم.سعی می کنم آپدیت باشم.یِ تمرین برای نوشتن هست و یِ روش‌برای خاطره نویسی.خاطره اززبان علی نوشته می شه.می خوام قدم‌به قدم بزرگ شدنِ پسری رو اینجا بنویسم.امیدوارم قلمم قوی بشه.راستی علی یکساله اس.


أبا=هیفا

بابایی=صابر

باباتی=کاظم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۴
علی کاظم

این چند روز وقتی از خواب پا میشم،بالشتام رو بر میدارم میزارم جلوی تلویزیون دراز می کشم و شروع می کنم تلویزیون تماشا کردن،آخه ی کارتون قشنگی میزاره که من عاشقشم*،ی ماشینِ مهربونه که هزار و یک چیز قشنگ می سازه،همه اش اسباب بازیای باحال،ی بار سرسره می سازه،ی بار ماشین پلیس،ی بار الاکلنگ،کلی وقتم رو پر کرده،مامان می گه قربون پسرم برم تلویزیون چه قشنگ نیگا می کنه.ی کارتون دیگه ای هم هست باز جالبه*ی موجود خیالیه که همه جا رو به گند می کشه،همه چیز رو درب و داغون می کنه ،می شکنه، میزنه،بهم می ریزه،باباتی بهم می گه این و نیگا نکن بی ادب میشی ها!!!اما مگه من قبول می کنم؟

امروز تا باباتی اومد هنوز سلام نکرده بود که دستور دادم تاب رو‌نصب کنه،اونم نصبش کرد و من زودی پریدم تو تاب،موقع ناهار هم کلی سیب زمینی خوردم،تازه سیب زمینی ها رو با چنگال آدم بزرگا خوردم اصلاً چرا؟ چون این چنگال کوچیکه رو دوست ندارم،نمی دونم این بزرگ ترها کی می خوان متوجه بشن منم بزرگ شدم.این روزها حرفهام رو کمَکی می فهمن و متوجه صحبت هام می شن،قبلا خیلی خنگ تر بودن ،کلی باید زحمت می کشیدم و گریه می کردم و ایما و اشاره میدادم که شاید متوجه خواسته ام بشن،الان این زحمت ها کمتر شده و این پیشرفت رو بهشون تبریک می گم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۳۲
علی کاظم

بابایی کنارِکوه ،لب جاده پارک کرده بود تا ما بتونیم از تو ماشین، قندیلهایی که تو اون سرمایِ زمستون از سنگهای کوه شکل گرفته بودن رو تماشا کنیم،قندیلها مثلِ الماس می درخشیدن،تو همین هیس و بیس بودیم که یهو ماشین تکون شدیدی خورد،جوری که کم مونده بود از بغل باباتی بیفتم پایین،مامان جیغ زد و خودش رو پرت کرد سمت بابایی.همه چیز به هم ریخته بود،یهو دور ماشینمون کلّی آدم جمع شد.من از ترس گریه می کردم چون نمی دونستم چی شده،ی آقایی اومد در جلو رو باز کرد به باباتی گفت خداروشکر که سالمید.باباتی به زور کمربند رو باز کرد،من رو بغل گرفت و از ماشین پیاده شد.همون جا بود که فهمیدم چی شده.ی راننده ی زنِ احمق با ماشینش کوبیده بود به ماشین ما و درب و داغونش کرده بود.باباتی و مامان تمام تلاششون رو می کردن من رو ساکت کنن اما من خیلی ترسیده بودم.اشک بود که پهنای صورتم رو پر کرده بود.مامان می گفت‌ خدا روشکر علی سالمه و خودش گریه می کرد.آخه مامان تو بااین گریه هات چطور می تونی من و ساکت کنی خو؟من از گریه هایِ تو هم می ترسم.منتظر موندیم تا آقاپلیسه اومد.باباتی من رو از اون جوّ و سروصدا دور کرد و برد کناری و یِ هاپوی گنده نشونم داد که داشت برف می لیسید.ی آقایی اونجا بود گفت نترسید کاری باهااون نداره.من هی با صدای بلند داد میزدم هاپو هاپو هاپو،اما هاپو ازمون دور شد و رفت.در عوض من گریه کردن رو فراموش کرده بودم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۰۱
علی کاظم

وقتی تو ماشین میشینم بغل باباتی ،خیلی راحت می تونم مناظر بیرون رو دید بزنم،جاده رو،درختها رو،آدم ها رو،ساختمون ها رو،بعضی وقتها هم که آهنگ با نشاطی پخش میشه سرم رو تکون تکون میدم یعنی به به،چه آهنگی،عجب لذتی.بغل باباتی مثل ِ کاناپه راحته!!ازبس تپله،من کاملا تو بغلش جامی شم،راحتم،از هر حیث.باباتی و بابایی و أبا تو ماشین کلی با هم حرف میزنن و من فقط گوش میدم اینها خیال می کنن من حالیم نیست چی می گن،حالیم هست فقط زبون ندارم جوابتون رو بدم.

یکی دو‌روز پیش چیپس خوردم که خیلی ترش بود،دهنِ آدم آب می افتاد،وقتی تموم شد نمی دونم چرا انگشتهام ی حس عجیب داشتن هی حرکتشون می دادم و نیگاهشون می کردم،اما چیزی دستگیرم نشد.

امروز قبل از ناهار رفتیم پارک،کلی تاب تاب عباسی و سرسره بازی کردم،تازه جدیدا یاد گرفته م وقتی از سرسره سر می خورم همونجا از شیب سرسره برم بالا،خیلی حال میده،درسته ی بار با صورت خوردم به کف سرسره و کم مونده بود دماغم بشکنه اما این دلیل نمیشه که دست ازاین تجربه ی قشنگ بردارم.بعدازپارک اومدیم خونه ی جدّو*  واسه ناهار،بی بی داشت برنج می کشید،ی بشقاب نهاد جلو من،منم قاشق رو برداشتم تا برنج بخورم،که یهو جدّو دستش رو دراز کرد و بشقاب رو‌برداشت و نهاد جلو خودش،ی لحظه متحیر نگاهش کردم بعد با تمام توانم زدم زیرِ گریه!!!آخه چرا بشقاب برنج رو برداشتی جدو؟ ؟من چه بدیی در حقّت کردم،مگه علکیه بشقاب برنج آدم رو به همین راحتی بردارن؟همین جوری اشک میریختم و گریه می کردم و جیغ و داد می کردم،هر کاری کردن آروم نشدم چون موضوعِ مهمی بود،بشقاب برنجم رو برداشته بودن!!!




جدّو=بابابزرگ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۸
علی کاظم

این روزها یکی از اساسی ترین تفریحاتم،تاب تاب عباسیه.همه اش بااشاره کردن به تاب به بزرگترها دستور میدم که نصبش کنن،من رو بزارن تو تاب،وهی تابم بدن،باباتی هم که پایه ترانه اس وهی واسه م ترانه می خونه،معمولاً به این راحتی هم دست بردارنیستم ازتاب بازی،سرِ همون تاب غذا می خورم،آب می خورم،تلویزیون نیگا می کنم،باموبایل بازی می کنم.

چندروز پیش رفتیم ی راهِ دور،چشمم به جاده بود که صاف صاف میرفت زیر ماشین،مثلِ این بود که ماشین جاده رو می خوره،چشام گرم شد و خوابیدم،وقتی بیدار شدم خونه عمو حیدر بودیم.حمودی هم اونجا بود،بعد رقیه هم اومد،تفریحاتم جور شد،اینقدر دوتاشون رو زدم که نگو،رقیه دراز کشیده بود منم چشم بزرگترها رو دور دیدم دستامو کردم توی موهاش،چقدر باحال بود آخه من مو ندارم،وقتی می بینم کسی این همه مو داره ذوق می کنم،رقیه هم که امون نداد شروع کرد جیغ و داد و فریاد کردن،بابا چته ؟فقط می خواستم ی خورده از موهات و برای خودم بردارم‌که نشد،متاسفانه موهای رقیه به سرش چسبیده بود،زودی مامان رقیه اومد و رقیه رو قاپید.موقع شام هم کلّی جیغ و ویغ کردم،بابایی گفت باز علی نمی ذاره مامانش شام بخوره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۱۲:۱۱
علی کاظم

نمی دونم چرا این آدم بزرگها اینقدر دنیا رو سخت گرفتن،چرا این همه قانون نانوشته دارن؟چرا اینقدر درتلاشن که برای زندگی کردن قاعده بچینن؟مثلا چرا نمیشه من ماست رو بریزم روی قالی ؟یا چرا نمی شه همون ماست رو از رویِ قالی بخورم؟چرا حق ندارم سما رو بزنم؟چرا نباید همیشه لخت باشم؟چرا اینقدر اصرار دارن لباس تنم کنن؟چرا به دنیا از دیدِ من نیگا نمی کنن آیا اینجور مثلِ من زندگی کردن راحت تر نیست؟چرا به دست می گن دست و چرا به پا می گن پا؟الان که من چند روزه عمداً جایِ دست و پام رو برعکس می گم اتفاقی افتاده؟می پرسن دستت کجاس؟؟من پام رو میارم بالا به همین راحتی.همین قدر میدونم که منم دارن مثلِ خودشون بار میارن،دارن کاری می کنن منم بر اساسِ قانون هاشون زندگی کنم.اونوقت توقعِ پیشرفت کردنِ من رو هم دارن،مگه شمایی که این همه سال به این قانون های نانوشته پایبند بودید چه گلی به سرتون زدید؟

صبحی بابایی و مامانی من رو بیدار کردن و در حالی که از خواب آلودگی، یِ چشمم باز بود و یِ چشمم بسته،بردن و تحویل باباتی دادن.وخودشون رفتن.باباتی تا من رو گرفت بغل شروع کرد به ترانه خوندن و لالایی گفتن.منم که گیج خواب بودم هی چشام گرم میشد و هی چرت می زدم.درهمین حین یهو سر و کلٓه ی محمدحسین پیدا شد با توپش.تا من و دیدم پرید و سلامم کردتوپش رو قل داد رو زمین و شروع کرد به شوت شوت بازی.منم مثلِ اینکه انرژی دویده باشه تو رگهام رفتم و همبازیش شدم اما توپش و به من نمی داد.باباتی سرش تو موبایل بود منم فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم سمتِ حال و از اونجا پریدم تو حیاط،نشستم واسه خودم با دمپائیها و کفشها ماشین بازی کردم.ی چنددقیقه تو اون حال بودم که باباتی سررسید و گفت:لا لا لا ،بَرِد بَرِد* و من و از رو زمین قاپید و برد پیش درخت حیاط تا دست زدم به برگهای درخت حسین داد کشید:نه اون مالِ منه،به هر چی که دست میزنم مال حسینه پس من با چی بازی کنم؟؟


*لا لا لا ، بَرِد بَرِد=نه نه نه، هوا خیلی سرده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۵
علی کاظم

بیدار شدم درحالی که طاقتم نبودبدنم درد می کرد و سرفه می کردم.اصلاً نا نداشتم.مزاجم باهیچی خوش نبود فقط گریه می کردم تا مگر بزرگترها یه فکری به حالم بکنن.هی سرفه هی دردِاستخوون هی ناله.اما نه ناله ها افاقه کرد نه گریه ها،بزرگترها من رو پیچوندن لایِ یِ پتو و رفتیم جایی که پر بود از آدم،همه هم مثلِ من به خودشون می پیچیدن، کوچیک و بزرگ...


حیاطِ خونه باباتی بودیم که برای اولین بار(عصافیر)*رو دیدم،روی شاخه های درختِ حیاط نشسته بودن وبا کمترین وزش باد پر میزدن و میرفتن به آسمون،اون بالا بالا،جایی که دست هیچ کس بهشون نمی رسید .هرسویِ آسمون که میرفتن چشام دنبالشون می کردچقدر از پروازشون لذت می بردم.مشخصه این عصافیر از منم فضول تر و فرزترن.هر جا که می پریدن باباتی اشاره میداد و می گفت:عصافیر عصافیر،من که یادگرفتم راه برم و بدُوم کاش یاد می گرفتم مثلِ عصافیر پرواز کنم...


*عصافیر=گنجشکها






۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۷:۴۵
علی کاظم

هوس تاب تاب عباسی کرده بودم،باباتی روی کاناپه لَم داده بودوغرقِ تلویزیون شده بود.رفتم کنارش و گفتم(إیه)یعنی بیا و تابم بده. نشست و نگاهم کرد.من ادای گریه کردن درآوردم اما متوجه نشد،شروع کردم به جیغ زدن که یعنی ای باباتی بیا من و تاب تاب بده انگار نه انگار،نشسته بود روبروم و داشت واسه من شکلک در می آورد،انگار من بچه ام. وقتی دید فریادهام قطع نمیشه رو به بابایی کرد و گفت:نمی دونم چی می خواد.بابایی گفت می خواد تابش بدی.باباتی دستهاش رو درازکرد،من رو گرفت بغل و نهاد توی تاب.یعنی حتما باید بابایی بهت می گفت تا شیرفهم بشی؟؟من که به صدزبون خواستم بهت حالی کنم اما توباغ نبودی.این روزها تاب تاب عباسی یِ کیفی میده.عاشق اینم که موقع تاب بازی چُرت بزنم.چرت زدن واسه ام شیرینه.

امروز (أبّا) وباباتی شال وکلاه کردن ،من رو نهادن توکالکسه وپیش به سویِ پارک.تو پارک از کالسکه پیاده شدم و تندی رفتم سمتِ سُرسُره.یِ چندباری سُرسره بازی کردم بعدش رفتیم لبِ شط.تاالان شط رو تویِ روشنایی روز ندیده بودم.انگار پر از الماس و جواهر بود که هی می درخشیدن،تازه یه خورشید دیگه هم افتاده بود تو آب.ازبس منظره قشنگ بود با صدایِ بلند می خندیدم و بااشاره الماسها رو نشونِ بزرگترها می دادم.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۱:۲۸
علی کاظم

 امروزباباتی درخونه رو باز کرد، من رو بغل کرد و برد تو ماشین نشوند روی پاهاش،وشروع کرد بابابایی حرف زدن.ترانه ی (أنا عم بحلم )* هم درحال پِلی شدن بود.همونجور مناظر و نیگاه می کردم و ترانه گوشش میدادم.اصلاً یِ حس و حال خوبی بودآخه تازه از خواب بیدار شده بودم.یکی دوجا هم از ماشین پیاده شدیم و بابایی و باباتی چایی قهوه خوردن اما من لب نزدم.اونجا بود که چشمم به یِ چیز روشن ، بانور آبی و نارنجیِ خیره کننده خورد.گفتم (إههه)یعنی من رو ببرید نزدیک.نزدیکش که شدیم دیدم اوووف و داغه.خیلی داغ،اما خیلی قشنگ میون وزش باد می رقصید.باباتی گفت(نار)*واشاره داد به اون چیز قشنگ.فهمیدم اسمش ناره.

این روزها دارم با دنیای بزرگی آشنا می شم.تو شکم مامان که بودم خبر ازاین چیزها نبود فقط باید شنا می کردم و دست و پا میزدم اواخر که خیلی جام تنگ شده بود امااین دنیا خیلی قشنگ ووسیعه،آسمون داره،درخت داره،نار داره،گُمر* داره که تو آسمون شب می درخشه.همین یکی دو روز پیش که رفتیم پارک چیزهای جدید زیادی دیدم.آفتاب میزد به درختها و سبزه ها،گرمای مطبوعی بدنم رو لمس می کرد.جوری که من تو پارک خوابم برد.وقتی بیدار شدم دیدم ناهار خوردن ،حتی سما هم داشت غذا می خورد.اسپرتم و پام کردن منم شروع کردم روی سبزها دویدن عمه هم افتاد دنبال،وقتی برگشتم عقب رو نگاه کردم دیدم همه کوچولوشده بودن ازبس دورشده بودم.از هیچی نمی ترسیدم.رسیدم ی جا که بچه ها داشتن بازی می کردن.منم شروع کردم بازی کردن.اونجا بودم که برای اولین بار یِ هاپو دیدم.یِ هاپو خیلی گنده که یکی سوارش بود وچقدر شبیه (فرس)* پیرمردِ مهربون بود.دم داشت و یال.چقدر هم خوش رنگ بود.از من خیلی گنده تر بود و تند تند می دوید منم ازش چشم برنداشتم تا وقتی بین درخت ها گم شد..





https://www.youtube.com/watch?v=C_ZDRJ8Jx3k


*نار=آتش


*فرس=اسب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۴:۲۲
علی کاظم
مامان معمولا صبحها لباسهای من رو برمیداره میزاره تو جعبه ی جادوییش،این جعبه پراز دکمه اس.بعد با زدن دکمه ها شروع می کنه به بازی کردن.منم میرم شنای لباسهام رو میونِ این همه آب تماشا می کنم.هی لباسها می چرخن و می چرخن.تا دستم رو دراز می کنم که با دکمه ها بازی کنم مامان می گه(نعععع).منم سرش داد می کشم می گم (إییییییه).اخمامم تو هم می کنم تا حساب کار دستش بیاد  تنهایی با جعبه اش بازی نکنه.
غروبی زنگ خونه به صدا دراومد.منم تیزی نشستم منتظر.می دونستم باباتیه.باباتی تا دررو باز کرد، من بهش لبخند زدم چشامم ریز کردم یعنی از دیدنت خوشحالم باباتی.تا من رو بوس کرد اشاره دادم به تابم،اونم تاب رو واسه ام اوکی کرد.تابم خیلی خوش رنگه خیلی هم راحته.باباتی من رو نشوند ،منم لم دادم و  شروع کردم تاب تاب عباسی.باباتی می گفت(طیری طیری یا عصافیری)*و تاب رو هل میداد کلّی صفا کردم.چندروزبوددوست نداشتم تاب بازی کنم اماالان تاب تاب عباسی صفایی داشت.آروم بودم و به ترانه خوندن باباتی گوش می دادم.(بِکتُب اسمک)* خیلی قشنگه.بابایی لباس پوشید و از دررفت بیرون،چرا من رو نبرد؟؟یهو مامانی و باباتی تصمیم گرفتن لباس تنم کنن،منم که تو مامی پی پی کرده بودم،باید چیکار می کردم؟مامان من رو شست و تمیز کرد.
چون  نقشه ی شومشون رو می دونستم ألم شنگه ای به پا کردم که نگو و نپرس.من دوست ندارم لباس تنم باشه،اینجوری جذاب ترم بُخدا...

*طیری‌طیری یاعصافیری=گنجشکهام‌پروازکنیدپروازکنید

   http://m.youtube.com/watch?v=8nX2n8UKbWA
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۳
علی کاظم

 صبح شد و آفتاب به پنجره ی اتاقمون سر زد.منم با بی حالی چشمم رو باز کردم و سرجام نشستم.حالم بهتر شده بود.دیشب کلّی از درد به خودم پیچیدم و گریه کردم.این آدم بزرگها هم دورم حلقه زده بودن اما نفهمیدن چمه،واقعیت منم نمی دو نستم دردم چیه.

مامان من رو نشوند بغلش و بهم صبحونه داد تا سرحال شدم.چندتا چیز خوشمزه نهاد دهنم و من کلی جویدم تا تونستم قورتشون بدم.آخه من فقط پنج تا دندون دارم.

بعد از صبحونه زجرم شروع شد،بزرگترها باز می خواستن لباسم و عوض کنن منم هی نق زدم و‌هی گریه کردم تا اعتراضِ همیشگیِ خودم رو نشون داده باشم.توی ماشین نشستم جلو،تابتونم از منظره ها لذت ببرم و وقتم رو سپری کنم که چشام گرم شد و خوابیدم.وقتی بیدارشدم باباتی من رو ازماشین آوردپایین و بغل کرد و بردم تو خونه.خونه ی همین عمو که موهاش بلنده،همین که هی می خنده.تارسیدم یِ بچه کوچیک اندازه خودم دیدم،البته از من بزرگتربود و موقع راه رفتن نمی افتاد.تازه راحت به زبون آدمیزادها حرف میزد.کلی باهاش بازی کردم .چند دفعه هم زدمش.چندبارم نازش کردم نازی نازی نازی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۲
علی کاظم