خاطرات کودکی

آدم کوچولو

جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۲ ب.ظ

 صبح شد و آفتاب به پنجره ی اتاقمون سر زد.منم با بی حالی چشمم رو باز کردم و سرجام نشستم.حالم بهتر شده بود.دیشب کلّی از درد به خودم پیچیدم و گریه کردم.این آدم بزرگها هم دورم حلقه زده بودن اما نفهمیدن چمه،واقعیت منم نمی دو نستم دردم چیه.

مامان من رو نشوند بغلش و بهم صبحونه داد تا سرحال شدم.چندتا چیز خوشمزه نهاد دهنم و من کلی جویدم تا تونستم قورتشون بدم.آخه من فقط پنج تا دندون دارم.

بعد از صبحونه زجرم شروع شد،بزرگترها باز می خواستن لباسم و عوض کنن منم هی نق زدم و‌هی گریه کردم تا اعتراضِ همیشگیِ خودم رو نشون داده باشم.توی ماشین نشستم جلو،تابتونم از منظره ها لذت ببرم و وقتم رو سپری کنم که چشام گرم شد و خوابیدم.وقتی بیدارشدم باباتی من رو ازماشین آوردپایین و بغل کرد و بردم تو خونه.خونه ی همین عمو که موهاش بلنده،همین که هی می خنده.تارسیدم یِ بچه کوچیک اندازه خودم دیدم،البته از من بزرگتربود و موقع راه رفتن نمی افتاد.تازه راحت به زبون آدمیزادها حرف میزد.کلی باهاش بازی کردم .چند دفعه هم زدمش.چندبارم نازش کردم نازی نازی نازی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۲۲
علی کاظم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی