آدم کوچولو
صبح شد و آفتاب به پنجره ی اتاقمون سر زد.منم با بی حالی چشمم رو باز کردم و سرجام نشستم.حالم بهتر شده بود.دیشب کلّی از درد به خودم پیچیدم و گریه کردم.این آدم بزرگها هم دورم حلقه زده بودن اما نفهمیدن چمه،واقعیت منم نمی دو نستم دردم چیه.
مامان من رو نشوند بغلش و بهم صبحونه داد تا سرحال شدم.چندتا چیز خوشمزه نهاد دهنم و من کلی جویدم تا تونستم قورتشون بدم.آخه من فقط پنج تا دندون دارم.
بعد از صبحونه زجرم شروع شد،بزرگترها باز می خواستن لباسم و عوض کنن منم هی نق زدم وهی گریه کردم تا اعتراضِ همیشگیِ خودم رو نشون داده باشم.توی ماشین نشستم جلو،تابتونم از منظره ها لذت ببرم و وقتم رو سپری کنم که چشام گرم شد و خوابیدم.وقتی بیدارشدم باباتی من رو ازماشین آوردپایین و بغل کرد و بردم تو خونه.خونه ی همین عمو که موهاش بلنده،همین که هی می خنده.تارسیدم یِ بچه کوچیک اندازه خودم دیدم،البته از من بزرگتربود و موقع راه رفتن نمی افتاد.تازه راحت به زبون آدمیزادها حرف میزد.کلی باهاش بازی کردم .چند دفعه هم زدمش.چندبارم نازش کردم نازی نازی نازی