ی دنیای قشنگ
امروزباباتی درخونه رو باز کرد، من رو بغل کرد و برد تو ماشین نشوند روی پاهاش،وشروع کرد بابابایی حرف زدن.ترانه ی (أنا عم بحلم )* هم درحال پِلی شدن بود.همونجور مناظر و نیگاه می کردم و ترانه گوشش میدادم.اصلاً یِ حس و حال خوبی بودآخه تازه از خواب بیدار شده بودم.یکی دوجا هم از ماشین پیاده شدیم و بابایی و باباتی چایی قهوه خوردن اما من لب نزدم.اونجا بود که چشمم به یِ چیز روشن ، بانور آبی و نارنجیِ خیره کننده خورد.گفتم (إههه)یعنی من رو ببرید نزدیک.نزدیکش که شدیم دیدم اوووف و داغه.خیلی داغ،اما خیلی قشنگ میون وزش باد می رقصید.باباتی گفت(نار)*واشاره داد به اون چیز قشنگ.فهمیدم اسمش ناره.
این روزها دارم با دنیای بزرگی آشنا می شم.تو شکم مامان که بودم خبر ازاین چیزها نبود فقط باید شنا می کردم و دست و پا میزدم اواخر که خیلی جام تنگ شده بود امااین دنیا خیلی قشنگ ووسیعه،آسمون داره،درخت داره،نار داره،گُمر* داره که تو آسمون شب می درخشه.همین یکی دو روز پیش که رفتیم پارک چیزهای جدید زیادی دیدم.آفتاب میزد به درختها و سبزه ها،گرمای مطبوعی بدنم رو لمس می کرد.جوری که من تو پارک خوابم برد.وقتی بیدار شدم دیدم ناهار خوردن ،حتی سما هم داشت غذا می خورد.اسپرتم و پام کردن منم شروع کردم روی سبزها دویدن عمه هم افتاد دنبال،وقتی برگشتم عقب رو نگاه کردم دیدم همه کوچولوشده بودن ازبس دورشده بودم.از هیچی نمی ترسیدم.رسیدم ی جا که بچه ها داشتن بازی می کردن.منم شروع کردم بازی کردن.اونجا بودم که برای اولین بار یِ هاپو دیدم.یِ هاپو خیلی گنده که یکی سوارش بود وچقدر شبیه (فرس)* پیرمردِ مهربون بود.دم داشت و یال.چقدر هم خوش رنگ بود.از من خیلی گنده تر بود و تند تند می دوید منم ازش چشم برنداشتم تا وقتی بین درخت ها گم شد..
https://www.youtube.com/watch?v=C_ZDRJ8Jx3k
*نار=آتش
*فرس=اسب