خاطرات کودکی

ی دنیای قشنگ

سه شنبه, ۳ آذر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۲ ب.ظ

 امروزباباتی درخونه رو باز کرد، من رو بغل کرد و برد تو ماشین نشوند روی پاهاش،وشروع کرد بابابایی حرف زدن.ترانه ی (أنا عم بحلم )* هم درحال پِلی شدن بود.همونجور مناظر و نیگاه می کردم و ترانه گوشش میدادم.اصلاً یِ حس و حال خوبی بودآخه تازه از خواب بیدار شده بودم.یکی دوجا هم از ماشین پیاده شدیم و بابایی و باباتی چایی قهوه خوردن اما من لب نزدم.اونجا بود که چشمم به یِ چیز روشن ، بانور آبی و نارنجیِ خیره کننده خورد.گفتم (إههه)یعنی من رو ببرید نزدیک.نزدیکش که شدیم دیدم اوووف و داغه.خیلی داغ،اما خیلی قشنگ میون وزش باد می رقصید.باباتی گفت(نار)*واشاره داد به اون چیز قشنگ.فهمیدم اسمش ناره.

این روزها دارم با دنیای بزرگی آشنا می شم.تو شکم مامان که بودم خبر ازاین چیزها نبود فقط باید شنا می کردم و دست و پا میزدم اواخر که خیلی جام تنگ شده بود امااین دنیا خیلی قشنگ ووسیعه،آسمون داره،درخت داره،نار داره،گُمر* داره که تو آسمون شب می درخشه.همین یکی دو روز پیش که رفتیم پارک چیزهای جدید زیادی دیدم.آفتاب میزد به درختها و سبزه ها،گرمای مطبوعی بدنم رو لمس می کرد.جوری که من تو پارک خوابم برد.وقتی بیدار شدم دیدم ناهار خوردن ،حتی سما هم داشت غذا می خورد.اسپرتم و پام کردن منم شروع کردم روی سبزها دویدن عمه هم افتاد دنبال،وقتی برگشتم عقب رو نگاه کردم دیدم همه کوچولوشده بودن ازبس دورشده بودم.از هیچی نمی ترسیدم.رسیدم ی جا که بچه ها داشتن بازی می کردن.منم شروع کردم بازی کردن.اونجا بودم که برای اولین بار یِ هاپو دیدم.یِ هاپو خیلی گنده که یکی سوارش بود وچقدر شبیه (فرس)* پیرمردِ مهربون بود.دم داشت و یال.چقدر هم خوش رنگ بود.از من خیلی گنده تر بود و تند تند می دوید منم ازش چشم برنداشتم تا وقتی بین درخت ها گم شد..





https://www.youtube.com/watch?v=C_ZDRJ8Jx3k


*نار=آتش


*فرس=اسب

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۰۳
علی کاظم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی