خاطرات کودکی

تصادف

جمعه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۰۱ ب.ظ

بابایی کنارِکوه ،لب جاده پارک کرده بود تا ما بتونیم از تو ماشین، قندیلهایی که تو اون سرمایِ زمستون از سنگهای کوه شکل گرفته بودن رو تماشا کنیم،قندیلها مثلِ الماس می درخشیدن،تو همین هیس و بیس بودیم که یهو ماشین تکون شدیدی خورد،جوری که کم مونده بود از بغل باباتی بیفتم پایین،مامان جیغ زد و خودش رو پرت کرد سمت بابایی.همه چیز به هم ریخته بود،یهو دور ماشینمون کلّی آدم جمع شد.من از ترس گریه می کردم چون نمی دونستم چی شده،ی آقایی اومد در جلو رو باز کرد به باباتی گفت خداروشکر که سالمید.باباتی به زور کمربند رو باز کرد،من رو بغل گرفت و از ماشین پیاده شد.همون جا بود که فهمیدم چی شده.ی راننده ی زنِ احمق با ماشینش کوبیده بود به ماشین ما و درب و داغونش کرده بود.باباتی و مامان تمام تلاششون رو می کردن من رو ساکت کنن اما من خیلی ترسیده بودم.اشک بود که پهنای صورتم رو پر کرده بود.مامان می گفت‌ خدا روشکر علی سالمه و خودش گریه می کرد.آخه مامان تو بااین گریه هات چطور می تونی من و ساکت کنی خو؟من از گریه هایِ تو هم می ترسم.منتظر موندیم تا آقاپلیسه اومد.باباتی من رو از اون جوّ و سروصدا دور کرد و برد کناری و یِ هاپوی گنده نشونم داد که داشت برف می لیسید.ی آقایی اونجا بود گفت نترسید کاری باهااون نداره.من هی با صدای بلند داد میزدم هاپو هاپو هاپو،اما هاپو ازمون دور شد و رفت.در عوض من گریه کردن رو فراموش کرده بودم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۳۰
علی کاظم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی