عصافیر
بیدار شدم درحالی که طاقتم نبودبدنم درد می کرد و سرفه می کردم.اصلاً نا نداشتم.مزاجم باهیچی خوش نبود فقط گریه می کردم تا مگر بزرگترها یه فکری به حالم بکنن.هی سرفه هی دردِاستخوون هی ناله.اما نه ناله ها افاقه کرد نه گریه ها،بزرگترها من رو پیچوندن لایِ یِ پتو و رفتیم جایی که پر بود از آدم،همه هم مثلِ من به خودشون می پیچیدن، کوچیک و بزرگ...
حیاطِ خونه باباتی بودیم که برای اولین بار(عصافیر)*رو دیدم،روی شاخه های درختِ حیاط نشسته بودن وبا کمترین وزش باد پر میزدن و میرفتن به آسمون،اون بالا بالا،جایی که دست هیچ کس بهشون نمی رسید .هرسویِ آسمون که میرفتن چشام دنبالشون می کردچقدر از پروازشون لذت می بردم.مشخصه این عصافیر از منم فضول تر و فرزترن.هر جا که می پریدن باباتی اشاره میداد و می گفت:عصافیر عصافیر،من که یادگرفتم راه برم و بدُوم کاش یاد می گرفتم مثلِ عصافیر پرواز کنم...
*عصافیر=گنجشکها