خاطرات کودکی

ماشین لباس شویی

پنجشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۲۳ ب.ظ
مامان معمولا صبحها لباسهای من رو برمیداره میزاره تو جعبه ی جادوییش،این جعبه پراز دکمه اس.بعد با زدن دکمه ها شروع می کنه به بازی کردن.منم میرم شنای لباسهام رو میونِ این همه آب تماشا می کنم.هی لباسها می چرخن و می چرخن.تا دستم رو دراز می کنم که با دکمه ها بازی کنم مامان می گه(نعععع).منم سرش داد می کشم می گم (إییییییه).اخمامم تو هم می کنم تا حساب کار دستش بیاد  تنهایی با جعبه اش بازی نکنه.
غروبی زنگ خونه به صدا دراومد.منم تیزی نشستم منتظر.می دونستم باباتیه.باباتی تا دررو باز کرد، من بهش لبخند زدم چشامم ریز کردم یعنی از دیدنت خوشحالم باباتی.تا من رو بوس کرد اشاره دادم به تابم،اونم تاب رو واسه ام اوکی کرد.تابم خیلی خوش رنگه خیلی هم راحته.باباتی من رو نشوند ،منم لم دادم و  شروع کردم تاب تاب عباسی.باباتی می گفت(طیری طیری یا عصافیری)*و تاب رو هل میداد کلّی صفا کردم.چندروزبوددوست نداشتم تاب بازی کنم اماالان تاب تاب عباسی صفایی داشت.آروم بودم و به ترانه خوندن باباتی گوش می دادم.(بِکتُب اسمک)* خیلی قشنگه.بابایی لباس پوشید و از دررفت بیرون،چرا من رو نبرد؟؟یهو مامانی و باباتی تصمیم گرفتن لباس تنم کنن،منم که تو مامی پی پی کرده بودم،باید چیکار می کردم؟مامان من رو شست و تمیز کرد.
چون  نقشه ی شومشون رو می دونستم ألم شنگه ای به پا کردم که نگو و نپرس.من دوست ندارم لباس تنم باشه،اینجوری جذاب ترم بُخدا...

*طیری‌طیری یاعصافیری=گنجشکهام‌پروازکنیدپروازکنید

   http://m.youtube.com/watch?v=8nX2n8UKbWA
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۲۸
علی کاظم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی