خاطرات کودکی

۷ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

مامان معمولا صبحها لباسهای من رو برمیداره میزاره تو جعبه ی جادوییش،این جعبه پراز دکمه اس.بعد با زدن دکمه ها شروع می کنه به بازی کردن.منم میرم شنای لباسهام رو میونِ این همه آب تماشا می کنم.هی لباسها می چرخن و می چرخن.تا دستم رو دراز می کنم که با دکمه ها بازی کنم مامان می گه(نعععع).منم سرش داد می کشم می گم (إییییییه).اخمامم تو هم می کنم تا حساب کار دستش بیاد  تنهایی با جعبه اش بازی نکنه.
غروبی زنگ خونه به صدا دراومد.منم تیزی نشستم منتظر.می دونستم باباتیه.باباتی تا دررو باز کرد، من بهش لبخند زدم چشامم ریز کردم یعنی از دیدنت خوشحالم باباتی.تا من رو بوس کرد اشاره دادم به تابم،اونم تاب رو واسه ام اوکی کرد.تابم خیلی خوش رنگه خیلی هم راحته.باباتی من رو نشوند ،منم لم دادم و  شروع کردم تاب تاب عباسی.باباتی می گفت(طیری طیری یا عصافیری)*و تاب رو هل میداد کلّی صفا کردم.چندروزبوددوست نداشتم تاب بازی کنم اماالان تاب تاب عباسی صفایی داشت.آروم بودم و به ترانه خوندن باباتی گوش می دادم.(بِکتُب اسمک)* خیلی قشنگه.بابایی لباس پوشید و از دررفت بیرون،چرا من رو نبرد؟؟یهو مامانی و باباتی تصمیم گرفتن لباس تنم کنن،منم که تو مامی پی پی کرده بودم،باید چیکار می کردم؟مامان من رو شست و تمیز کرد.
چون  نقشه ی شومشون رو می دونستم ألم شنگه ای به پا کردم که نگو و نپرس.من دوست ندارم لباس تنم باشه،اینجوری جذاب ترم بُخدا...

*طیری‌طیری یاعصافیری=گنجشکهام‌پروازکنیدپروازکنید

   http://m.youtube.com/watch?v=8nX2n8UKbWA
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۳
علی کاظم

 صبح شد و آفتاب به پنجره ی اتاقمون سر زد.منم با بی حالی چشمم رو باز کردم و سرجام نشستم.حالم بهتر شده بود.دیشب کلّی از درد به خودم پیچیدم و گریه کردم.این آدم بزرگها هم دورم حلقه زده بودن اما نفهمیدن چمه،واقعیت منم نمی دو نستم دردم چیه.

مامان من رو نشوند بغلش و بهم صبحونه داد تا سرحال شدم.چندتا چیز خوشمزه نهاد دهنم و من کلی جویدم تا تونستم قورتشون بدم.آخه من فقط پنج تا دندون دارم.

بعد از صبحونه زجرم شروع شد،بزرگترها باز می خواستن لباسم و عوض کنن منم هی نق زدم و‌هی گریه کردم تا اعتراضِ همیشگیِ خودم رو نشون داده باشم.توی ماشین نشستم جلو،تابتونم از منظره ها لذت ببرم و وقتم رو سپری کنم که چشام گرم شد و خوابیدم.وقتی بیدارشدم باباتی من رو ازماشین آوردپایین و بغل کرد و بردم تو خونه.خونه ی همین عمو که موهاش بلنده،همین که هی می خنده.تارسیدم یِ بچه کوچیک اندازه خودم دیدم،البته از من بزرگتربود و موقع راه رفتن نمی افتاد.تازه راحت به زبون آدمیزادها حرف میزد.کلی باهاش بازی کردم .چند دفعه هم زدمش.چندبارم نازش کردم نازی نازی نازی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۲
علی کاظم

بغل مامان نشسته بودم و درحال شنیدن موسیقی بودم که بابام ماشین رو دم درِ محل کار عموم‌ پارک کرد.زودی رفتیم داخل.اینجا پرازقفسه است‌قفسه هایی که پراز چیزهای خوشکلن.وشاید خوشمزه.همه جوره و همه سایز چیزمیز اینجا هست.وقتی میایم اینجا کلی ذوق می کنم.تا رفتیم‌داخل باباتی رو دیدم که نشسته بود پشت میز.منم بهش لبخند زدم.از اون لبخندایِ جدیدی که یاد گرفتم،همونا که دل میبرن.باباتی هم تا من و دید پرید و من و بوسید.نشستم روی میز.کلی اسباب بازی رویِ میز بود،با کلّی دکمه.دکمه هایی که وقتی فشارشون میدادم بوق بوق میزدن.چه اسباب بازی ها باحالی.بابایی رفت کالسکه رو آورد نهاد جلو ورودی.تا دیدم کالسکه رو پریدم بغلِ مامان و اشاره دادم به کالسکه و گفتم(أه).یعنی مامان من رو بزار تو کالسکه م.باباتی تا دستورم و شنید جلدی از پشت میزش پرید و من رو بغل کرد نهاد تو کالسکه.اینجا بود که عشقم رو دادن دستم.عشقم کیه؟ همین (نون باگت).منم قاپیدمش وشروع کردم به خوردن.به به.کلی بزاق ترشح کردم.عجب خوشمزه اس این عشقم.

باباتی کالسکه رو هل میداد منم با خوردن عشقم وقت می گذروندم.تا رسیدیم پارک.بچه ها داشتن بازی بازی می کردن.من سیخ‌نشستم‌ تو کالسکه و اشاره دادم سمت بچه ها.باباتی من و بلند کرد ونهاد رو سرسره.ازاین پیچ‌پیچا.چقدر ارتفاع داشت.نزدیک آسمون بود.بعد باباتی ولم کرد و من از اون بالابالاها سرُ خوردم و پیچ خوردم به سمت ِ پائین.پائین باباتی من رو گرفت و باز نهاد بالاسرسره.هی لیز می خوردم پائین هی باباتی من رو میذاشت بالا.چه کیفی داشت.

بازی که تموم شد.باباتی من رو‌نهاد توکالسکه و هلش داد .رفتیم لبِ شط.منم یِ پام و از کالسکه انداختم‌بیرون،لَم دادم و عشقم و چاپیدم تو دهنم.چقدراین عشق زیباست.چقدر این عشق خوشمزه است.همین جور تو حال خودم بودم و به حرفای باباتی و أبا گوش می کردم.چقدر حرف زدن.از همه چی،از مامان بزرگام،از خاله عاطفه،از بابایی.وهی می خندیدن .اما حرفاشون واسه من خنده دار نبود.من کجا این حرفا کجا؟بهتره فعلا عشقم رو بخورم.وقتی رسیدیم آخرِ مسیر مامان من رو بغل کرد و به زور  کفشِ لعنتی رو پام کرد.چقدر تقلا کردم که کفش رو پام نکنه،نشد که نشد.تا کفش ها رو پام کرد من و نهاد زمین.منم تندتند دویدم و ازدستش فرار کردم.جوری دویدم که  کسی به من نرسه.خیلی دویدم.والبته خیلی هم افتادم.اما افتادن که زشت نیست،افتادن و بلند نشدن زشته.من یاد گرفته ام که بعد از هر افتادنی پا شم.نمی خوام زود تسلیم بشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۰۰:۵۵
علی کاظم

زنگ خونه به صدا در اومد.منم تندی رفتم دم درِ ورودی ایستادم.آخه باباتی اومده بود.باباتی تا در روبازکرد من دوتا دستام رو بردم بالایعنی باباتی بغلم کن.اونم زودی من و بغل کرد برد پیش بابایی تا سلامش کنه.بابایی یه کتاب جلوش بود و لم داده بود.یِ کاسه عدسی هم جلوش بود.هی سرش رو می کرد تو کتاب هی سرش رو می کرد تو کاسه عدسی.دستام و بردم بالا صورت باباتی رو ناز کردم.اونم. خندید و من و ناز کرد.جدیدا یِ خورده من و درک می کنن تو این خونه.

مامانی زودی لباسام رو داد باباتی.که به کمک هم لباس تنم کنن.چقدر از این لباس تن کردن و لباس عوض کردن متنفرم.آقا دوست دارم لخت باشم عور باشم ولم کنید.هرچی نق زدم و هرچی گریه کردم باز کار خودشون رو کردن ،منم مجبور به تسلیم شدم.بابایی ی تیکه گل نهاده بود جلوش و باهاش بازی می کرد .ی بار می ایستاد،ی بار دستاش رو می گرفت جلو صورتش ،ی بار پیشونیش رو می نهاد رو تیکه ی گل.آخه این چه بازییه.تا بابام سرش رو از تیکه گل برداشت تندی جستم و تیکه گل رو قاپیدم ،خوب من و بازی نمیداد منم مجبور شدم اینکار رو بکنم.چقدر هم تیکه گلِ بد مزه بود.کلّی بعدش بهم آب دادن تا مزه اش از دهنم رفت.

باز من و بردن جایی که پر ازدرخت بود،من و از کالسکه آوردن پایین کفش پام کردن من تا پاهام رسید زمین گازش و گرفتم.دوتا پا داشتم دوتا قرض کردم و بدو.کلی آدم کوچولو اندازه من اونجا بودن که داشتن بازی می کردن.منم تند تند می دویدم.بعد باباتی من و بلند کرد نهاد رو سرسره و من از بالا به پائین سُر خوردم.عجب کیفی داشت.چندبار اینکار رو تکرار کرد.

رفتیم لب شط.تا رسیدیم چشام گرم شده بود.خوابیدم.وقتی بیدار شدم تقریبا رسیده بودیم خونه باباتی.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۴
علی کاظم

امروزخونه بابابزرگ بودم.همون که خیلی شوخه خیلی خندونه.تا من و می بینه می گیرتم بغل ،بوسم می کنه نازم می کنه واسه ام شعر می خونه.مهربونه عین مادربزرگم.(أبا)به همراه عمه ها و مادر بزرگم من و بردن کالسکه سواری.رسیدیم یه جا پرازدرخت بود.خیلی قشنگ بود.چندتا پسر هم با یِ وسیله که دوتا چرخ داشت خیلی سریع ازروبرومون حرکت می کردن و ویراژمیدادن.من کلی ذوق کردم و تعجب کردم.چقدر سریع‌ بودن.از منی که خیلی سریع چهار دست و پا میرم سریع تر و فرزتربودن.چشم ازشون برنداشتم تاتونستم نگاهشون کردم باید یاد بگیرم باید سرفرصت کارشون و تقلید کنم.منم دوست دارم مثلِ باد باشم.همین جورکه مات و مبهوت بودم‌یهو‌ بابایی و باباتی جلو چشم ظاهر شدن.تا دیدمشون توکالسکه ازجام بلند شدم و اشاره دادم سمتِ اون پسرایی که ویراژ میدادن.پیش خودم گفتم نکنه بابایی و باباتی اونها رو ندیده باشن.اشاره دادم و گفتم(إه).أبا خندید بابایی و باباتی هم لبخند زدن یعنی متوجه منظورم شده بودن؟؟این بزرگا خیلی ساده و نفهمن.من کلی تلاش می کنم تا بتونم منظورم و منتقل کنم اما اونها بِر و بِر نگاهم می کنن.اینقدرتوکالسکه هیجان داشتم که یهو تعادلم و از دست دادم و کم مونده بود از کالسکه کلّهپا بشم که باباتی پرید و من و قاپید.گرفتم بغل.منم دیگه نترسیدم .باباتی شروع کرد واسه ام ترانه خوندن.(مرغ سحرناله سر کن)*.همینجورکه باباتی این ترانه رو زمزمه می کرد یواش یواش رفت جایی که بعدا فهمیدم اسمش شطه.شط پر از آبه.همه اش آب.اینقدر آب که اگر همه جمع می شدن و می خوردن باز ازش چیزی کم نمی شد.یهو از بالاسرمون قطره قطره آب چکه کرد.رو صورتم رو دستام.منم اشاره دادم به بالا و گفتم (أه)یعنی این چیه؟باباتی گفت(مُطر مُطر).نفهمیدم‌چرا از بالا قطره قطره رومون آب می ریختن.یعنی یکی اون بالا گریه می کرد؟؟اون بالایی ناراحت بود؟کسی اذیتش کرده بود؟



*مُطر=بارون



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۴
علی کاظم

عصری(آبا)*من رو نشوند روی پاهاش.نشستیم کناربابایی* تو اسباب بازیش،رفتیم سراغ باباتی*ومن موقعیتم روعوض کردم نشستم توبغل باباتی و مستقیم پیش به سویِ آبادان.

توراه چشمم به درخت ها و ساختمونها بود که خیلی سریع از کنارمون رد می شدن.حواسم به همه جا بود حتی به بابایی.باباتی ترانه ای که عاشقشم رو پلی کرد(سامحتک)* وکنار گوشم زمزمه کرد.منم ساکت بودم و می شنیدم .راستش رو بخواید من بهترین شنونده اشم.نمی دونم چی می گه اما می دونم قشنگه.منم با ساکت بودن و آروم نشستن همراهیش می کردم.بعضی جاها به درخت ها اشاره می کردم که ببینید چقدر سریعن.اما کسی حواسش به نکته بینی من نبود.

تارسیدیم زودی رفتیم جایی که پراز اسباب بازی های بزرگ بود.ازاین اسباب بازی ها که سوارشون می شن و بابایی هم یکیشون رو داره.ما با همین اسباب بازی اومدیم آبادان.تازه خودم چندتاش رو دارم.اونها حواسشون فقط پیشِ ی اسباب بازی بود.باباتی گفت چقدر پژو سرحالیه.همراه ها همه به نشانه تائید سر تکون دادن.منم اشاره کردم سمت اسباب بازی و گفتم (إه).اما کسی حواسش نبود.باز سوار اسباب بازی بابایی شدیم و برگشتیم شهرمون.درخت ها باز به سرعت از کنارمون رد می شدن.چقدر این درختها سریعن...




*ابا = هیفا

*بابایی=صابر

*باباتی=کاظم



https://soundcloud.com/mohamed-mongy-1/vq4vsuhh1nbh

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۰۰:۳۳
علی کاظم

شماهم می تونید برای فرزندتون این ایده رو اجرا کنید.من کاظمم معروف به باباتی.قصد دارم زندگی یک‌کودک به نامِ علی که عزیزترین شخصِ دنیای منه رو اینجا بنویسم.سعی می کنم آپدیت باشم.یِ تمرین برای نوشتن هست و یِ روش‌برای خاطره نویسی.خاطره اززبان علی نوشته می شه.می خوام قدم‌به قدم بزرگ شدنِ پسری رو اینجا بنویسم.امیدوارم قلمم قوی بشه.راستی علی یکساله اس.


أبا=هیفا

بابایی=صابر

باباتی=کاظم

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۰۰:۰۴
علی کاظم