خاطرات کودکی

پیاده روی

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۳۴ ب.ظ

زنگ خونه به صدا در اومد.منم تندی رفتم دم درِ ورودی ایستادم.آخه باباتی اومده بود.باباتی تا در روبازکرد من دوتا دستام رو بردم بالایعنی باباتی بغلم کن.اونم زودی من و بغل کرد برد پیش بابایی تا سلامش کنه.بابایی یه کتاب جلوش بود و لم داده بود.یِ کاسه عدسی هم جلوش بود.هی سرش رو می کرد تو کتاب هی سرش رو می کرد تو کاسه عدسی.دستام و بردم بالا صورت باباتی رو ناز کردم.اونم. خندید و من و ناز کرد.جدیدا یِ خورده من و درک می کنن تو این خونه.

مامانی زودی لباسام رو داد باباتی.که به کمک هم لباس تنم کنن.چقدر از این لباس تن کردن و لباس عوض کردن متنفرم.آقا دوست دارم لخت باشم عور باشم ولم کنید.هرچی نق زدم و هرچی گریه کردم باز کار خودشون رو کردن ،منم مجبور به تسلیم شدم.بابایی ی تیکه گل نهاده بود جلوش و باهاش بازی می کرد .ی بار می ایستاد،ی بار دستاش رو می گرفت جلو صورتش ،ی بار پیشونیش رو می نهاد رو تیکه ی گل.آخه این چه بازییه.تا بابام سرش رو از تیکه گل برداشت تندی جستم و تیکه گل رو قاپیدم ،خوب من و بازی نمیداد منم مجبور شدم اینکار رو بکنم.چقدر هم تیکه گلِ بد مزه بود.کلّی بعدش بهم آب دادن تا مزه اش از دهنم رفت.

باز من و بردن جایی که پر ازدرخت بود،من و از کالسکه آوردن پایین کفش پام کردن من تا پاهام رسید زمین گازش و گرفتم.دوتا پا داشتم دوتا قرض کردم و بدو.کلی آدم کوچولو اندازه من اونجا بودن که داشتن بازی می کردن.منم تند تند می دویدم.بعد باباتی من و بلند کرد نهاد رو سرسره و من از بالا به پائین سُر خوردم.عجب کیفی داشت.چندبار اینکار رو تکرار کرد.

رفتیم لب شط.تا رسیدیم چشام گرم شده بود.خوابیدم.وقتی بیدار شدم تقریبا رسیده بودیم خونه باباتی.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۰۹
علی کاظم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی