خاطرات کودکی

بشقابِ برنج

جمعه, ۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۴۸ ب.ظ

وقتی تو ماشین میشینم بغل باباتی ،خیلی راحت می تونم مناظر بیرون رو دید بزنم،جاده رو،درختها رو،آدم ها رو،ساختمون ها رو،بعضی وقتها هم که آهنگ با نشاطی پخش میشه سرم رو تکون تکون میدم یعنی به به،چه آهنگی،عجب لذتی.بغل باباتی مثل ِ کاناپه راحته!!ازبس تپله،من کاملا تو بغلش جامی شم،راحتم،از هر حیث.باباتی و بابایی و أبا تو ماشین کلی با هم حرف میزنن و من فقط گوش میدم اینها خیال می کنن من حالیم نیست چی می گن،حالیم هست فقط زبون ندارم جوابتون رو بدم.

یکی دو‌روز پیش چیپس خوردم که خیلی ترش بود،دهنِ آدم آب می افتاد،وقتی تموم شد نمی دونم چرا انگشتهام ی حس عجیب داشتن هی حرکتشون می دادم و نیگاهشون می کردم،اما چیزی دستگیرم نشد.

امروز قبل از ناهار رفتیم پارک،کلی تاب تاب عباسی و سرسره بازی کردم،تازه جدیدا یاد گرفته م وقتی از سرسره سر می خورم همونجا از شیب سرسره برم بالا،خیلی حال میده،درسته ی بار با صورت خوردم به کف سرسره و کم مونده بود دماغم بشکنه اما این دلیل نمیشه که دست ازاین تجربه ی قشنگ بردارم.بعدازپارک اومدیم خونه ی جدّو*  واسه ناهار،بی بی داشت برنج می کشید،ی بشقاب نهاد جلو من،منم قاشق رو برداشتم تا برنج بخورم،که یهو جدّو دستش رو دراز کرد و بشقاب رو‌برداشت و نهاد جلو خودش،ی لحظه متحیر نگاهش کردم بعد با تمام توانم زدم زیرِ گریه!!!آخه چرا بشقاب برنج رو برداشتی جدو؟ ؟من چه بدیی در حقّت کردم،مگه علکیه بشقاب برنج آدم رو به همین راحتی بردارن؟همین جوری اشک میریختم و گریه می کردم و جیغ و داد می کردم،هر کاری کردن آروم نشدم چون موضوعِ مهمی بود،بشقاب برنجم رو برداشته بودن!!!




جدّو=بابابزرگ

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۰۲
علی کاظم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی