خاطرات کودکی

الماس

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۸ ق.ظ

هوس تاب تاب عباسی کرده بودم،باباتی روی کاناپه لَم داده بودوغرقِ تلویزیون شده بود.رفتم کنارش و گفتم(إیه)یعنی بیا و تابم بده. نشست و نگاهم کرد.من ادای گریه کردن درآوردم اما متوجه نشد،شروع کردم به جیغ زدن که یعنی ای باباتی بیا من و تاب تاب بده انگار نه انگار،نشسته بود روبروم و داشت واسه من شکلک در می آورد،انگار من بچه ام. وقتی دید فریادهام قطع نمیشه رو به بابایی کرد و گفت:نمی دونم چی می خواد.بابایی گفت می خواد تابش بدی.باباتی دستهاش رو درازکرد،من رو گرفت بغل و نهاد توی تاب.یعنی حتما باید بابایی بهت می گفت تا شیرفهم بشی؟؟من که به صدزبون خواستم بهت حالی کنم اما توباغ نبودی.این روزها تاب تاب عباسی یِ کیفی میده.عاشق اینم که موقع تاب بازی چُرت بزنم.چرت زدن واسه ام شیرینه.

امروز (أبّا) وباباتی شال وکلاه کردن ،من رو نهادن توکالکسه وپیش به سویِ پارک.تو پارک از کالسکه پیاده شدم و تندی رفتم سمتِ سُرسُره.یِ چندباری سُرسره بازی کردم بعدش رفتیم لبِ شط.تاالان شط رو تویِ روشنایی روز ندیده بودم.انگار پر از الماس و جواهر بود که هی می درخشیدن،تازه یه خورشید دیگه هم افتاده بود تو آب.ازبس منظره قشنگ بود با صدایِ بلند می خندیدم و بااشاره الماسها رو نشونِ بزرگترها می دادم.....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۱۱
علی کاظم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی