خاطرات کودکی

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

این چند روز وقتی از خواب پا میشم،بالشتام رو بر میدارم میزارم جلوی تلویزیون دراز می کشم و شروع می کنم تلویزیون تماشا کردن،آخه ی کارتون قشنگی میزاره که من عاشقشم*،ی ماشینِ مهربونه که هزار و یک چیز قشنگ می سازه،همه اش اسباب بازیای باحال،ی بار سرسره می سازه،ی بار ماشین پلیس،ی بار الاکلنگ،کلی وقتم رو پر کرده،مامان می گه قربون پسرم برم تلویزیون چه قشنگ نیگا می کنه.ی کارتون دیگه ای هم هست باز جالبه*ی موجود خیالیه که همه جا رو به گند می کشه،همه چیز رو درب و داغون می کنه ،می شکنه، میزنه،بهم می ریزه،باباتی بهم می گه این و نیگا نکن بی ادب میشی ها!!!اما مگه من قبول می کنم؟

امروز تا باباتی اومد هنوز سلام نکرده بود که دستور دادم تاب رو‌نصب کنه،اونم نصبش کرد و من زودی پریدم تو تاب،موقع ناهار هم کلی سیب زمینی خوردم،تازه سیب زمینی ها رو با چنگال آدم بزرگا خوردم اصلاً چرا؟ چون این چنگال کوچیکه رو دوست ندارم،نمی دونم این بزرگ ترها کی می خوان متوجه بشن منم بزرگ شدم.این روزها حرفهام رو کمَکی می فهمن و متوجه صحبت هام می شن،قبلا خیلی خنگ تر بودن ،کلی باید زحمت می کشیدم و گریه می کردم و ایما و اشاره میدادم که شاید متوجه خواسته ام بشن،الان این زحمت ها کمتر شده و این پیشرفت رو بهشون تبریک می گم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۳۲
علی کاظم