خاطرات کودکی

۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

این روزها یکی از اساسی ترین تفریحاتم،تاب تاب عباسیه.همه اش بااشاره کردن به تاب به بزرگترها دستور میدم که نصبش کنن،من رو بزارن تو تاب،وهی تابم بدن،باباتی هم که پایه ترانه اس وهی واسه م ترانه می خونه،معمولاً به این راحتی هم دست بردارنیستم ازتاب بازی،سرِ همون تاب غذا می خورم،آب می خورم،تلویزیون نیگا می کنم،باموبایل بازی می کنم.

چندروز پیش رفتیم ی راهِ دور،چشمم به جاده بود که صاف صاف میرفت زیر ماشین،مثلِ این بود که ماشین جاده رو می خوره،چشام گرم شد و خوابیدم،وقتی بیدار شدم خونه عمو حیدر بودیم.حمودی هم اونجا بود،بعد رقیه هم اومد،تفریحاتم جور شد،اینقدر دوتاشون رو زدم که نگو،رقیه دراز کشیده بود منم چشم بزرگترها رو دور دیدم دستامو کردم توی موهاش،چقدر باحال بود آخه من مو ندارم،وقتی می بینم کسی این همه مو داره ذوق می کنم،رقیه هم که امون نداد شروع کرد جیغ و داد و فریاد کردن،بابا چته ؟فقط می خواستم ی خورده از موهات و برای خودم بردارم‌که نشد،متاسفانه موهای رقیه به سرش چسبیده بود،زودی مامان رقیه اومد و رقیه رو قاپید.موقع شام هم کلّی جیغ و ویغ کردم،بابایی گفت باز علی نمی ذاره مامانش شام بخوره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۱۲:۱۱
علی کاظم

نمی دونم چرا این آدم بزرگها اینقدر دنیا رو سخت گرفتن،چرا این همه قانون نانوشته دارن؟چرا اینقدر درتلاشن که برای زندگی کردن قاعده بچینن؟مثلا چرا نمیشه من ماست رو بریزم روی قالی ؟یا چرا نمی شه همون ماست رو از رویِ قالی بخورم؟چرا حق ندارم سما رو بزنم؟چرا نباید همیشه لخت باشم؟چرا اینقدر اصرار دارن لباس تنم کنن؟چرا به دنیا از دیدِ من نیگا نمی کنن آیا اینجور مثلِ من زندگی کردن راحت تر نیست؟چرا به دست می گن دست و چرا به پا می گن پا؟الان که من چند روزه عمداً جایِ دست و پام رو برعکس می گم اتفاقی افتاده؟می پرسن دستت کجاس؟؟من پام رو میارم بالا به همین راحتی.همین قدر میدونم که منم دارن مثلِ خودشون بار میارن،دارن کاری می کنن منم بر اساسِ قانون هاشون زندگی کنم.اونوقت توقعِ پیشرفت کردنِ من رو هم دارن،مگه شمایی که این همه سال به این قانون های نانوشته پایبند بودید چه گلی به سرتون زدید؟

صبحی بابایی و مامانی من رو بیدار کردن و در حالی که از خواب آلودگی، یِ چشمم باز بود و یِ چشمم بسته،بردن و تحویل باباتی دادن.وخودشون رفتن.باباتی تا من رو گرفت بغل شروع کرد به ترانه خوندن و لالایی گفتن.منم که گیج خواب بودم هی چشام گرم میشد و هی چرت می زدم.درهمین حین یهو سر و کلٓه ی محمدحسین پیدا شد با توپش.تا من و دیدم پرید و سلامم کردتوپش رو قل داد رو زمین و شروع کرد به شوت شوت بازی.منم مثلِ اینکه انرژی دویده باشه تو رگهام رفتم و همبازیش شدم اما توپش و به من نمی داد.باباتی سرش تو موبایل بود منم فرصت رو غنیمت شمردم و رفتم سمتِ حال و از اونجا پریدم تو حیاط،نشستم واسه خودم با دمپائیها و کفشها ماشین بازی کردم.ی چنددقیقه تو اون حال بودم که باباتی سررسید و گفت:لا لا لا ،بَرِد بَرِد* و من و از رو زمین قاپید و برد پیش درخت حیاط تا دست زدم به برگهای درخت حسین داد کشید:نه اون مالِ منه،به هر چی که دست میزنم مال حسینه پس من با چی بازی کنم؟؟


*لا لا لا ، بَرِد بَرِد=نه نه نه، هوا خیلی سرده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۵
علی کاظم