این روزها یکی از اساسی ترین تفریحاتم،تاب تاب عباسیه.همه اش بااشاره کردن به تاب به بزرگترها دستور میدم که نصبش کنن،من رو بزارن تو تاب،وهی تابم بدن،باباتی هم که پایه ترانه اس وهی واسه م ترانه می خونه،معمولاً به این راحتی هم دست بردارنیستم ازتاب بازی،سرِ همون تاب غذا می خورم،آب می خورم،تلویزیون نیگا می کنم،باموبایل بازی می کنم.
چندروز پیش رفتیم ی راهِ دور،چشمم به جاده بود که صاف صاف میرفت زیر ماشین،مثلِ این بود که ماشین جاده رو می خوره،چشام گرم شد و خوابیدم،وقتی بیدار شدم خونه عمو حیدر بودیم.حمودی هم اونجا بود،بعد رقیه هم اومد،تفریحاتم جور شد،اینقدر دوتاشون رو زدم که نگو،رقیه دراز کشیده بود منم چشم بزرگترها رو دور دیدم دستامو کردم توی موهاش،چقدر باحال بود آخه من مو ندارم،وقتی می بینم کسی این همه مو داره ذوق می کنم،رقیه هم که امون نداد شروع کرد جیغ و داد و فریاد کردن،بابا چته ؟فقط می خواستم ی خورده از موهات و برای خودم بردارمکه نشد،متاسفانه موهای رقیه به سرش چسبیده بود،زودی مامان رقیه اومد و رقیه رو قاپید.موقع شام هم کلّی جیغ و ویغ کردم،بابایی گفت باز علی نمی ذاره مامانش شام بخوره.