خاطرات کودکی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

بیدار شدم درحالی که طاقتم نبودبدنم درد می کرد و سرفه می کردم.اصلاً نا نداشتم.مزاجم باهیچی خوش نبود فقط گریه می کردم تا مگر بزرگترها یه فکری به حالم بکنن.هی سرفه هی دردِاستخوون هی ناله.اما نه ناله ها افاقه کرد نه گریه ها،بزرگترها من رو پیچوندن لایِ یِ پتو و رفتیم جایی که پر بود از آدم،همه هم مثلِ من به خودشون می پیچیدن، کوچیک و بزرگ...


حیاطِ خونه باباتی بودیم که برای اولین بار(عصافیر)*رو دیدم،روی شاخه های درختِ حیاط نشسته بودن وبا کمترین وزش باد پر میزدن و میرفتن به آسمون،اون بالا بالا،جایی که دست هیچ کس بهشون نمی رسید .هرسویِ آسمون که میرفتن چشام دنبالشون می کردچقدر از پروازشون لذت می بردم.مشخصه این عصافیر از منم فضول تر و فرزترن.هر جا که می پریدن باباتی اشاره میداد و می گفت:عصافیر عصافیر،من که یادگرفتم راه برم و بدُوم کاش یاد می گرفتم مثلِ عصافیر پرواز کنم...


*عصافیر=گنجشکها






۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۷:۴۵
علی کاظم

هوس تاب تاب عباسی کرده بودم،باباتی روی کاناپه لَم داده بودوغرقِ تلویزیون شده بود.رفتم کنارش و گفتم(إیه)یعنی بیا و تابم بده. نشست و نگاهم کرد.من ادای گریه کردن درآوردم اما متوجه نشد،شروع کردم به جیغ زدن که یعنی ای باباتی بیا من و تاب تاب بده انگار نه انگار،نشسته بود روبروم و داشت واسه من شکلک در می آورد،انگار من بچه ام. وقتی دید فریادهام قطع نمیشه رو به بابایی کرد و گفت:نمی دونم چی می خواد.بابایی گفت می خواد تابش بدی.باباتی دستهاش رو درازکرد،من رو گرفت بغل و نهاد توی تاب.یعنی حتما باید بابایی بهت می گفت تا شیرفهم بشی؟؟من که به صدزبون خواستم بهت حالی کنم اما توباغ نبودی.این روزها تاب تاب عباسی یِ کیفی میده.عاشق اینم که موقع تاب بازی چُرت بزنم.چرت زدن واسه ام شیرینه.

امروز (أبّا) وباباتی شال وکلاه کردن ،من رو نهادن توکالکسه وپیش به سویِ پارک.تو پارک از کالسکه پیاده شدم و تندی رفتم سمتِ سُرسُره.یِ چندباری سُرسره بازی کردم بعدش رفتیم لبِ شط.تاالان شط رو تویِ روشنایی روز ندیده بودم.انگار پر از الماس و جواهر بود که هی می درخشیدن،تازه یه خورشید دیگه هم افتاده بود تو آب.ازبس منظره قشنگ بود با صدایِ بلند می خندیدم و بااشاره الماسها رو نشونِ بزرگترها می دادم.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۱:۲۸
علی کاظم

 امروزباباتی درخونه رو باز کرد، من رو بغل کرد و برد تو ماشین نشوند روی پاهاش،وشروع کرد بابابایی حرف زدن.ترانه ی (أنا عم بحلم )* هم درحال پِلی شدن بود.همونجور مناظر و نیگاه می کردم و ترانه گوشش میدادم.اصلاً یِ حس و حال خوبی بودآخه تازه از خواب بیدار شده بودم.یکی دوجا هم از ماشین پیاده شدیم و بابایی و باباتی چایی قهوه خوردن اما من لب نزدم.اونجا بود که چشمم به یِ چیز روشن ، بانور آبی و نارنجیِ خیره کننده خورد.گفتم (إههه)یعنی من رو ببرید نزدیک.نزدیکش که شدیم دیدم اوووف و داغه.خیلی داغ،اما خیلی قشنگ میون وزش باد می رقصید.باباتی گفت(نار)*واشاره داد به اون چیز قشنگ.فهمیدم اسمش ناره.

این روزها دارم با دنیای بزرگی آشنا می شم.تو شکم مامان که بودم خبر ازاین چیزها نبود فقط باید شنا می کردم و دست و پا میزدم اواخر که خیلی جام تنگ شده بود امااین دنیا خیلی قشنگ ووسیعه،آسمون داره،درخت داره،نار داره،گُمر* داره که تو آسمون شب می درخشه.همین یکی دو روز پیش که رفتیم پارک چیزهای جدید زیادی دیدم.آفتاب میزد به درختها و سبزه ها،گرمای مطبوعی بدنم رو لمس می کرد.جوری که من تو پارک خوابم برد.وقتی بیدار شدم دیدم ناهار خوردن ،حتی سما هم داشت غذا می خورد.اسپرتم و پام کردن منم شروع کردم روی سبزها دویدن عمه هم افتاد دنبال،وقتی برگشتم عقب رو نگاه کردم دیدم همه کوچولوشده بودن ازبس دورشده بودم.از هیچی نمی ترسیدم.رسیدم ی جا که بچه ها داشتن بازی می کردن.منم شروع کردم بازی کردن.اونجا بودم که برای اولین بار یِ هاپو دیدم.یِ هاپو خیلی گنده که یکی سوارش بود وچقدر شبیه (فرس)* پیرمردِ مهربون بود.دم داشت و یال.چقدر هم خوش رنگ بود.از من خیلی گنده تر بود و تند تند می دوید منم ازش چشم برنداشتم تا وقتی بین درخت ها گم شد..





https://www.youtube.com/watch?v=C_ZDRJ8Jx3k


*نار=آتش


*فرس=اسب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۴:۲۲
علی کاظم