خاطرات کودکی

پژو۲۰۰۰

جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۳۳ ق.ظ

عصری(آبا)*من رو نشوند روی پاهاش.نشستیم کناربابایی* تو اسباب بازیش،رفتیم سراغ باباتی*ومن موقعیتم روعوض کردم نشستم توبغل باباتی و مستقیم پیش به سویِ آبادان.

توراه چشمم به درخت ها و ساختمونها بود که خیلی سریع از کنارمون رد می شدن.حواسم به همه جا بود حتی به بابایی.باباتی ترانه ای که عاشقشم رو پلی کرد(سامحتک)* وکنار گوشم زمزمه کرد.منم ساکت بودم و می شنیدم .راستش رو بخواید من بهترین شنونده اشم.نمی دونم چی می گه اما می دونم قشنگه.منم با ساکت بودن و آروم نشستن همراهیش می کردم.بعضی جاها به درخت ها اشاره می کردم که ببینید چقدر سریعن.اما کسی حواسش به نکته بینی من نبود.

تارسیدیم زودی رفتیم جایی که پراز اسباب بازی های بزرگ بود.ازاین اسباب بازی ها که سوارشون می شن و بابایی هم یکیشون رو داره.ما با همین اسباب بازی اومدیم آبادان.تازه خودم چندتاش رو دارم.اونها حواسشون فقط پیشِ ی اسباب بازی بود.باباتی گفت چقدر پژو سرحالیه.همراه ها همه به نشانه تائید سر تکون دادن.منم اشاره کردم سمت اسباب بازی و گفتم (إه).اما کسی حواسش نبود.باز سوار اسباب بازی بابایی شدیم و برگشتیم شهرمون.درخت ها باز به سرعت از کنارمون رد می شدن.چقدر این درختها سریعن...




*ابا = هیفا

*بابایی=صابر

*باباتی=کاظم



https://soundcloud.com/mohamed-mongy-1/vq4vsuhh1nbh

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۰۸
علی کاظم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی