کنارِ آب
امروزخونه بابابزرگ بودم.همون که خیلی شوخه خیلی خندونه.تا من و می بینه می گیرتم بغل ،بوسم می کنه نازم می کنه واسه ام شعر می خونه.مهربونه عین مادربزرگم.(أبا)به همراه عمه ها و مادر بزرگم من و بردن کالسکه سواری.رسیدیم یه جا پرازدرخت بود.خیلی قشنگ بود.چندتا پسر هم با یِ وسیله که دوتا چرخ داشت خیلی سریع ازروبرومون حرکت می کردن و ویراژمیدادن.من کلی ذوق کردم و تعجب کردم.چقدر سریع بودن.از منی که خیلی سریع چهار دست و پا میرم سریع تر و فرزتربودن.چشم ازشون برنداشتم تاتونستم نگاهشون کردم باید یاد بگیرم باید سرفرصت کارشون و تقلید کنم.منم دوست دارم مثلِ باد باشم.همین جورکه مات و مبهوت بودمیهو بابایی و باباتی جلو چشم ظاهر شدن.تا دیدمشون توکالسکه ازجام بلند شدم و اشاره دادم سمتِ اون پسرایی که ویراژ میدادن.پیش خودم گفتم نکنه بابایی و باباتی اونها رو ندیده باشن.اشاره دادم و گفتم(إه).أبا خندید بابایی و باباتی هم لبخند زدن یعنی متوجه منظورم شده بودن؟؟این بزرگا خیلی ساده و نفهمن.من کلی تلاش می کنم تا بتونم منظورم و منتقل کنم اما اونها بِر و بِر نگاهم می کنن.اینقدرتوکالسکه هیجان داشتم که یهو تعادلم و از دست دادم و کم مونده بود از کالسکه کلّهپا بشم که باباتی پرید و من و قاپید.گرفتم بغل.منم دیگه نترسیدم .باباتی شروع کرد واسه ام ترانه خوندن.(مرغ سحرناله سر کن)*.همینجورکه باباتی این ترانه رو زمزمه می کرد یواش یواش رفت جایی که بعدا فهمیدم اسمش شطه.شط پر از آبه.همه اش آب.اینقدر آب که اگر همه جمع می شدن و می خوردن باز ازش چیزی کم نمی شد.یهو از بالاسرمون قطره قطره آب چکه کرد.رو صورتم رو دستام.منم اشاره دادم به بالا و گفتم (أه)یعنی این چیه؟باباتی گفت(مُطر مُطر).نفهمیدمچرا از بالا قطره قطره رومون آب می ریختن.یعنی یکی اون بالا گریه می کرد؟؟اون بالایی ناراحت بود؟کسی اذیتش کرده بود؟
*مُطر=بارون